من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی

۳۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

سلام. چندجا هستن که از فقط با حضورم اونجاها، آرامش و حس خوبی بهم دست میده! مثل بیروت و مثل «خرمشهر»! اینجاهاست که اصلآ دلم نمیخواد برگردم و دلتنگ نمیشم. وجه اشتراک همه جاهایی هم که توشون آرامش دارم «مقاومت» هست ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۱۳
نوید
من سلام و احوالپرسی و آغوش گرم و مخلصانه و از سر دلتنگی «ابراهیم نیسی» و «میثم» و امثالهم رو ترجیح میدم به صدها سلام و احوالپرسی از روی تکبر و غرور آدم های «به ظاهر» بزرگ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۰
نوید
سلام. خدا خواست و کاملآ اتفاقی، عازم راهیان نور شدم؛ اونم با یه کاروان مشتی! دلم واقعآ برای خرمشهر تنگ شده! باشد تا رستگار شویم ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۲ ، ۰۴:۴۵
نوید

سلام. تو مدرسه راهنمایی نمونه دولتی با هم درس میخوندیم. بیشتر از 10 سال پیش! اسمش محمدمرصاد بود و پدر و مادرش هردو دکتر بودن و وضع مالشونم خوب. درسشم خوب بود. اون روزا از طریق جلسات قرآن و هیأتی که خارج از مدرسه توسط معلم دینی و قرآنمون (که انسان بسیار وارسته ایه که هنوزم با هم در ارتباطیم) برگزار میشد، بیشتر با هم بودیم و میدیم که داره به فساد اخلاقی کشیده میشه. مدرسه تموم شد و اونم دیگه جلسات قرآن و هیأت نیومد.
تا اینکه یکروز از طریق همین معلممون، مطلع شدیم سکته مغزی بدی کرده و تا نزدیکای مرگ رفته! اما خدا خواست و برگشت. الان به سختی تکلم میکنه و راه میره. البته دیگه اون محمدمرصاد سابق نشد! نمیدونم چرا و چی شد؛ اما از وقتی برگشته، تبدیل شده به یه بچه هیأتی و بچه مسجدی. هروقت نماز میرم مسجد محلشون، صف اوله. محرما هم پای ثابت هیأته.
همون اوایلی که این اتفاق براش افتاده بود و تازه از بیمارستان مرخص شده بود، یکی دوبار با چندتا از بچه های دوره راهنمایی و معلممون رفتیم دیدنش. اما اعتراف میکنم فراموشش کردیم! هممون! امروز که زنگم زد، حقیقتاً شرمنده شدم که حتی شمارشو تو گوشیم ندارم ...
دیروز فیلم چ رو دیدم. حقیقتاً زیبا و تأثیرگذار بود. پیشنهاد میکنم حتماً ببینید تا اندکی با حقیقت جنگ آشنا بشید!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۰۸
نوید

سلام. امروز کلاس پرتره داشتیم تو آتلیه دانشگاه. با این استادمون خیلی حال میکنم! همونطور که گفتم، استاد باحالیه. درس که تموم شد و بچه ها رفتن، من و علی موندیم به صحبت با استاد. استادمون میگفت چندتا پروژه سنگین عکاسی صنعتی و ... گرفته و وقت نمیکنه همشو بره. اگه ماها حرفه ای تر بودیم، میداد به ما! پول خوبی توشه. اما حیف! بعد یهو دیدم رفت سر کیفش و دوتا ساندویچ سالاد الویه درآورد و یکشو به اصرار داد به ما، یکیشم خودش خورد! آخه تا 6 یکسره کلاس داشت و فرصتی برای نهار خوردن جز تو اون ساعت براش مهیا نبود! خلاصه بسی خرسند شدیم! احتمالاً بعداً راجع به علی بنویسم. بچه خوبیه!
امروز وقتی وارد کلاس شدم، اول بین بچه ها دنبال بانو گشتم؛ اما نبود. نیومده بود! حالم گرفته شد! اگه فردا هم نیاد، دیگه میره تا 16 فروردین 93 ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۴۸
نوید

سلام. ضدحال یعنی اینکه ساعت 8 صبح کلاس داشته باشی، خوابتم بیاد، بعد به خاطر یکی دیگه که داره برنامه وزین و مسخره 90 رو مشاهده میکنه، مجبور باشی تا 1 بیدار بمونی!
بین «عقل و اعتقادات» و «دل و احساسات» گیر کردم عجیب! داره داغونم میکنه ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۰۴
نوید

سلام. پست قبلی رو تو شرایط خیلی بدی نوشتم؛
تصور کنید ساعت 4:15 امتحان فاینال (پایانی) عربی دارید، استاد هم گفته روز امتحان حتماً سروقت بیاید. چون قراره یه سی دی صوتی بگذاره گوش کنیم و 5 تا سوال اول رو براساس اون سی دی باید جواب بدیم.
جمعه ای هم که قرار بود یه مروری روی درسا داشته باشید، به خاطر یه ماجرای مسخره، اصلاً فرصت نکردید به کتاب نگاه کنید.
صبح هم با اینکه برنامه ریزی کردید و زودتر بیدار شدید از خواب تا با آرامش برید سرکلاس، همه چی دست به دست هم میده تا با یک ربع تأخیر برسید!
کلاس آخر هم که قاعدتاً باید ساعت 2 شروع بشه تا 3:30 و دراین صورت بتونی به کلاس عربی ساعت 4:15 برسی، به دلیل طول کشیدن کلاس قبلی استادت، با 45 دقیقه تأخیر شروع میشه و تو ساعت 4:10، تازه میرسی به مترو و قید 5 سوال سماعی (گوش دادنی) رو میزنی و ساعت 4:30 میرسی به امتحان!
اما وقتی تلاشتو میکنی و بقیه اش رو می سپری به خدا با چاشنی آیت الکرسی، همه چیز فرق میکنه؛ استاد باوجود یک ربع تأخیر راهت میده، باوجود اینکه گفته سی دی رو اول امتحان میگذاره و اگه دیر برسی از دست میدیش، میبینی هنوز نگذاشته و وسطای امتحان میگذاره و امتحانی رو که فرصت نداشتی مرورش کنی و با اون وضعیت رسیدی بهش رو خیلی خوب میدی!
باور کنید آیت الکرسی ، معجزه میکنه! فقط کافیه بهش ایمان داشته باشی! یکبار امتحان کن ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۳۶
نوید
لعنت به این زندگی لامصب که هروقت عجله داری و دیرت شده، همه چیز دست به هم میده تا بیشتر دیرت بشه! امروز همش اینجوری بودم! الانم ساعت 4:15 امتحان فاینال عربی دارم، هنوز مترو نیومده ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۱
نوید
سلام. دیشب چندتا از بچه های صمیمی و قدیمی که اومده بودن اینجا، زنگم زدن ببینیم همدیگه رو. تو یه رستوران مشتی قرار گذاشتیم که به هم ملحق بشیم. خلاصه گفتیم و خوردیم و خندیدیم و پیاده رفتیم تا محل اسکان اونا. منم رفتم تا یکسری دیگه از بچه ها که نیومده بودن رو اونجا ببینم. خلاصه! اونجا هم تا دلتون بخواد گفتیم و خندیدیم! من اینقدر خندیدم که فکم درد گرفته بود! کلاً تو عمرم، دوبار اینجوری خندیدم. هردوشم تو جمع دوستانه بود با شوخی های سالم! بعدشم زد به سرم و کل مسیر از اسکان بچه ها تا خونه رو پیاده رفتم با این پایی که تازه از گچ دراومده. حدود 1 ساعت و نیم تو راه بودم. ولی واقعآ شب به یاد موندنی شد!
هرجا میرم و هرکاری میکنم، نبودش رو کاملاً حس میکنم! چهرش هم مدام تو ذهنمه. دست خودم نیست. امیدوارم زودتر وضعیتم مشخص شه ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۱۵
نوید

سلام. استاد درس «عکاسی پرتره» مون خیلی باحاله. از ترم قبل باهامونه و اولین استادی بود که ترم 1 باهاش کلاس داشتیم. معلومات بسیار بالا و به روزی هم تو زمینه عکاسی داره که اتفاقاً مدرک دانشگاهیش هم عکاسی نیست! ولی خارج از دانشگاه و بصورت آزاد، عکاسی رو دنبال کرده و مدارکش رو گرفته. توی کلاسا هم خیلی بیشتر از اون چیزی که باید درس میده و معمولاً تجربیات شخصیشم منتقل میکنه. اخلاق خوبی هم داره و میگه سر کلاس من آدامس میتونید بخورید، صحبت میتونید بکنید، پیامک میتونید بزنید، از کلاس میتونید بیرون برید، فقط نظم کلاسو به هم نریزید و حواس منو پرت نکنید!
دیروز سر کلاس، دوتا از بچه ها اینقدر اذیت کردن که یهو قاطی کرد و گفت: من دیگه به شیوه قبل درس نمیدم! خودتون سرکلاس کار میکنید، اگه مشکلی داشتین، برطرف میکنم. وگرنه هیچی! بعد اومد کلی صحبت کرد و گفت من خیلی بیشتر از کلاس دارم بهتون درس میدم و به خاطر پول یا خوش آمد شما نیست و من خودم علاقه دارم و از این حرفا. البته راست میگفت. معلوم بود از روی علاقه درس میده. خلاصه، یه چند دقیقه ای صحبت کرد و یکم که خالی شد و البته بعد از قول بچه ها مبنی بر ساکت بودن، دوباره درس رو شروع کرد به همون شیوه قبلی! بس که این استاد، گله ...
امروز نمیدونم چرا یهو به صورت خودجوش، بیشتر دخترای کلاسمون چادر پوشیده بودن! حتی اونایی که دوست پسر داشتن، یا معمولاً حجابای داغون تردد میکردن! اصن یه وعضی! کفم بریده بود!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۳۰
نوید