من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی

۳۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

نمایی از بیروت

سلام. این عکسو فروردین 91، در سفر سوریه و لبنان، از تو اطاقمون از طبقه دوم هتل «الساحه» تو ضایحه جنوبی بیروت گرفتم. یادش بخیر! البته جاتون خالی همچین مریض شدم که یک روز و نیم از دور خارج بودم و درحال استراحت و بالا آوردن! شانس آوردیم یه دکتر باهامون بود. وگرنه معلوم نبود چقد طول میکشید خوب شم.
بیروت رو خیلی دوست دارم. شهری تر و تمیز با مردمی صمیمی و خونگرم (خصوصاً در برخورد با ایرانیا) و اکثراً خوش قیافه و خوش تیب و خوش لباس! حتی مذهبی هاشون! لبنانی ها خیلی به ظاهر اهمیت میدن. ماشینای آنچنانی، لباس های آنچنانی و ... . مثلاً شاید طرف خونه درست و حسابی نداشته باشه، اما ماشین آخرین مدل داره! کلاً به قول یکی از دوستان، خیلی عیاش هستن و به خودشون خوب میرسن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۴۱
نوید

سلام. دو سه روزی میشه اینجا هوا ابری و سرده. اما نمیباره. شاید مثل من داره بغضشو میخوره. شاید مثل من، به مرد بودن عادت کرده! به تنهایی. شاید یاد گرفته سرد باشه و خشک و نباره تا کسی نفهمه دلش گرفته. تا کسی مسخره اش نکنه! تا کسی بهش نگه «مرد که گریه نمیکنه!» آسمونم این روزا به تنهایی نیاز داره ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۲۶
نوید

هنوز هم به عادت بیروت، شب ها بعد از شام راه میروم تا حداقل عادت های خوب را از یاد نبرم؛ منی که مدت هاست جدا افتاده ام ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۰۱
نوید

سلام. جدیداً عاشق نسکافه شدم! خیلی بهم میچسبه! تو قطار، تو خونه، تو دانشگاه! یه حسی دارم بهش تو مایه های حسم به اون دختره! دوسش دارم. برعکس قهوه عربی که واقعآ ازش متنفرم! به نظرم مزه ته سیگار میده! سوریه که بودیم، ملت مث ما که خیلی چایی میخوریم، قهوه عربی میخوردن!
یادمه روزای اول ، تو دمشق هرجایی میرفتیم برامون قهوه عربی می آوردن و رفیقم هم برای اینکه اذیتم کنه (میدونست بدم میاد)، به شوخی میگفت اگه نخوری، انگار بهشون توهین کردی بهشون و من از روی اجبار میخوردم و تا قهوه بعدی، تلخیش زیر زبونم می موند! یادش بخیر ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۱۷
نوید
سلام. یه پسره هست تو دانشگاه، از اون ادعاها و از اونایی که تازه کم کم به این نتیجه رسیدن که خدا وجود داره! بچه کرجه و متأسفانه اسمش هم «نوید»! ترم قبل، با یکی از دخترای کلاس دوست شد و تریپ عشق و عاشقی و من فقط اونو میخوام و یا اون، یا هیشکی و از این حرفا! (حتی بعدها شنیدم به خاطر دختره، اقدام به خودکشی هم کرده). ولی گویا خانواده دختره به دلایلی فعلاً راضی نبودن به ازدواج. یه شبم که حال روحیش خوب نبود، کلی با هم پیاده راه رفتیم و صحبت کردیم و اون از عشق آتشینش بهم گفت و اینکه تصمیم گرفته با اون دختره (شیوا) ازدواج کنه و اصولاً هرتصمیمی بگیره، حتماً انجامش میده! عاقا ما هم فقط گوش میکردیم (چون خالی بندی و جوگیری این طیف از آدما برام ثابت شده است). چون میدونستم اینجوری نخواهد موند ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۸
نوید

سلام. یه دختره هست تو دانشگاهمون، هم رشته ایم و جفتمون ترم 2! دختری تقریباً لاغر، با چهره ای جذاب و معصوم که محجبه هست (نه از اون محجبه هایی که از صدتا بدحجاب بدترن!) و آرام و سر به زیر. یه حس خوبی بهش دارم. نه فقط به خاطر چهره اش. (که دختر خوشگل تو دانشگاهمون کم نیست، حتی محجبه اش) تو دانشگاه هم با پسری نیست و هرروز تنها میاد و تنها میره. ترم قبل، با یه دختر چادری دیگه بود که اون دختره معمولاً سرکلاس چادرشو درمی آورد. ولی اون نه! چند صباحیه هروقت میبینمش، یه جوری میشم! نمیدونم چه حسیه. امروز تا از کلاس اومدم بیرون، برگشت و با یه لبخند زیبا بهم سلام کرد (ایستاده بود داشت تابلو اعلاناتو می خوند). منم جوابشو دادم و رفتم (چون کلاس عربی داشتم). پنجشنبه هم سر کلاس «بررسی و شناخت آثار عکاسی»، اسم و فامیلشو درآوردم. واقعاً نمیدونم چرا!

بعدنوشت:
البته الان دیگه دقیقاً میدونم چرا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۴
نوید

باور کنید سخته یک روز تمام مجبور باشی کارایی رو انجام بدی که دوست نداری!
ساعت ها مجبور باشی از کسی مراقبت کنی که ازش خوشت نمیاد! چون هیچ گزینه دیگه دیگه ای وجود نداره!
نمیتونی از بازرسی شدن وسایلت توسط هرکس و ناکسی جلوگیری کنی!
نمیتونی این حس بدی که داری رو عوض کنی!
حتی نمیتونی وقتی بارون میاد، بری تو خیابون قدم بزنی! چون پای درست و حسابی نداری!
و مهمتر از همه دلمتم براش تنگ شده و نمیتونی بهش ابراز کنی! خب دله دیگه! با اینکه میدونه چه مشکلاتی ایجاد میکنه این رابطه خصوصآ برای اون، اما بازم دلش میخواد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۴۲
نوید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۶
نوید
دلم آرامش میخواد؛ آرامشی از جنس روزای اول آشنایی با "او"! آرامشی که فکر نکنم به این زودی بهش برسم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۱۴
نوید

سلام. دیروز، روز سختی بود برام! خیلی سخت؛
از یک طرف رباط پام کشیده شد و مجبور شدم 2 هفته گچ بگیرم. با این گچ لعنتی، خیلی کند شدم! مسیر 5 دقیقه ای رو توی 20 دقیقه میرم با کلی زحمت! پدر اون یکی پامم دراومده بس که بهش تکیه کردم. الان فهمیدم تکیه گاه بودن چقدر سخته! والا!
از طرف دیگه، به حامد زنگ زدم (قرار بود هماهنگ کنه برا خادمی بریم جنوب) که گفت با حسین (مسئول اون یادمان که حدود 4 سال با هم کار میکردن) دعوا کرده و از موسسه زده بیرون و این یعنی جنوب تمام! (شاید با کاروان برم) ولی به حامد حق میدم. چون با حسین کار کردم. اخلاقای خیلی خاص و تقریباً بدی داره که هرکسی نمیتونه تحملش کنه. 4 سالم خیلیه!
طرف هم داستانی شد! ظهر سر کلاس "عکاسی پرتره" زنگم زد، جواب ندادم. قهر کرد و آخرم بعد کلی منت کشی و قربون صدقه رفتن و بدفهمیدن و سوءتفاهم و جنگ و دعوا و اعصاب خوردی، بالاخره با هم تموم کردیم. ناراحت شدم، ولی حس میکنم برای هم نبودیم. حداقل الان و تو این شرایط! نه خونه ای، نه درآمدی! احتمال خیلی زیاد اگه شرایطم درست شه، دوباره برم سمتش.
ناگفته نماند اینا مشکلای دونه درشت امروز بودا! مثلآ اینکه کلاس عربی رو پیچوندم و دانشگاه چی شد و کذا و کذا (به قول شیخ غریب!) بماند ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۱۱
نوید