من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

سلام. بعد یه مدت نسبتاً طولانی برگشتم.
یه مدت حالم خوب بود؛ ولی نمیدونم چرا دوباره چند روزه حالم بد شده!
یعنی میدونم چراها! دقیقاً از وقتی دوباره دیدمش، حالم دگرگون شد. :(
حوصله هیچ کاری رو ندارم ...

میدونم این مطلبم چرته؛ ولی مینویسم تا حالم خوب بشه ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۵
نوید

هوا ابری و گرفته هست و داره بارون میاد. نشستم تو یه کلاس تاریک و درو بستم و دارم درد و دل حاج حسن خلج با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو گوش می دم و به کسی فکر میکنم که می تونست مال من باشه، عشق من باشه، همه زندگی من باشه؛ اما نیست ... مدت هاست علی شده رفیق تنهایی هاش. شده هم دمش و میدونم دیگه نباید دوستش داشته باشم و بهش فکر کنم؛ اما
هنوزم تا می بینمش، داغ میشم
هنوزم نمی تونم چشم ازش بردارم
هنوزم وقتی می خنده، دیوونم می کنه
هنوزم دیوونه وار دوست دارم دستاشو بگیرم تو دستام و زل بزنم تو چشمای جذابش و بگم «دوستت دارم!»

گیر کردم بین 2 نسل، بین 2 تفکر، بین 2 گروه مختلف! انگار دارم رو خط وسط یه جاده دوطرفه، با سرعت سرسام آوری رانندگی می کنم ... خسته ام، خسته! می فهمین ...؟

بعدنوشت: هنوزم نمی تونم نسبت به خودش و آینده اش بی تفاوت باشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۵۲
نوید

سلام. امروز یکسری اتفاقاتی افتاد و پیامکایی بین من و خانم نوشین رد و بدل شد که باعث شد تاحدودی منطقی تر به ماجرای بانو نگاه کنم؛ ولی اعصابم بد ریخت به هم! تا یک ساعت دستام میلرزید!
صبح سرکلاس آتلیه، یواشکی از بانو عکس گرفتم؛ البته چون متأسفانه نور محیط کم بود و مجبور شدم ISO رو ببرم بالا، عکسش نویز زیادی داره! تازه نزدیک بود استاد بزنه رمم رو فرمت کنه که جلوشو گرفتم :)
شب اومدم عکس رو دور از چشم بقیه بگذارم که یهو چشمم خورد به یه پوشه آشنا! پوشه ای که یکی دو سال پیش تو اوج خوشی و با هزار امید و آرزو و فکر و خیال خوش، چندتا دونه عکس خاص رو توش بایگانی کردم که یه روزی ازشون استفاده کنم، یا حداقل ببینمشون و یاد روزای خوش زندگیم بی افتم؛ روزایی که اصلاً فکرشم نمیکردم یه روزی بیان! اما چه حیف که روزای خوشم خیلی زود به سراومد و جاشو داد به یه پایان تلخ همراه با یه تلخی بی پایان! عکس بانو رو هم همونجا بایگانی کردم :(

به خدا دارم دیوونه میشم از فکر و خیال و سبک سنگین کردن و ... :( امتحانات پایان ترم هم نزدیکه! خدایا کمک!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۴۳
نوید

سلام. امروز بعد کلاس، یهو به سرم زد تعقیبش کنم خونه اش رو یاد بگیرم! با دوستش بود. رفتن نشستن تو ایستگاه اتوبوس سر کوچه دانشگاه. فکر کردم منتظر اتوبوسن؛ اما حدود 1 ساعت همونجا نشستن. بعد پیاده راه افتادن سمت چهارراه و اون طرف چهارراه سوار یه پراید شدن. فکر کنم راننده اش خانوم بود. منم یکم پشت چراغ قرمز معطل شدم و بعد که افتادم دنبال ماشین (با موتور بودم)، گمشون کردم! :(

به خدا دارم دیوونه میشم! این از وضعیت خونه، این از بانو که نمیتونم بی خیالش بشم، این از مادرم که راضی به وصلت نمیشه؛ فقط امیدوارم زودتر خونه پیدا کنم تا حداقل مقادیری آرامش روحی بدست بیارم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۵۰
نوید

سلام. جمعه با یه جمع 10 - 15 نفر باحال از دانشجوهای عکاسی و استادمون، رفتیم اردوی عکاسی روستا. یه روستای قشنگ و باصفا با مردمی به معنای واقعی خون گرم و مهمون نواز! درب خونه ها اکثراً باز بود و اگه خونه ای نظرمون رو جلب میکرد، یاالله گویان وارد میشدیم و بعد از کسب اجازه از صاحب خونه، عکس میگرفتیم و بعد دوباره ادامه مسیر.
طرفای ظهر بود که از فرط گرما و خستگی، همگی پناه بردیم به یه باغ سرسبز اتفاقاً صاحب باغ و خوانوادش هم اونجا بودن. تا ما رو دیدن، چایی رو آماده کردن و رفتن نون محلی با ماست چکیده محلی برامون آوردن که واقعاً چسبید! جای همه خالی ... فقط حیف که حساسیت فصلی همراه با اندکی سرماخوردگی، امانم رو بریده بود و هرچی هم قرص خوردم، افاقه نکرد. فکر کنم چون محیط هم سرسبز و خرم بود، تشدید میشد. درکل اگه از حساسیت فصلی فاکتور بگیرم، تجربه بسیار خوبی بود.

پیشنهاد میکنم حتماً به روستاهای اطرافتون سربزنید. والبته هرچی از شهر دورتر، بهتر ... واقعاً مردم خونگرم و مهمان نوازی دارن که با هرچی دارن، ازتون پذیرایی میکنن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۰۰
نوید

سلام. یه اتفاق جالب و عجیب برام افتاد! پنجشنبه صبح قبل کلاسم آتلیه دانشگاه رو رزور کرده بود. وقتی رفتم، دیدم یکی از همکلاسی ها، مضطربه و دنبال یکی دیگه میگرده. پرسیدم چی شده؟ گفت رم* دوربینم دست یکی از بچه هاست که نیومده! این دو روز هم میخوام برم عکاسی، موندم چکار کنم. منم دیدم کارش لنگه، گفتم رم من رو بگیرید، شنبه برام بیارید. منم رمتونو از اون پسر میگیرم، شنبه میارم براتون.
خلاصه قبول کرد و عملیات تعویض رم انجام شد و هردو عکس هامون رو گرفتیم. شنبه صبح، توی آتلیه دیدیمش و رم رو تحویل دادم و رمم رو گرفتم. منتها چون تاریک بود، دقت نکردم که همون رم خودمه یا نه. فقط دیدم یه رم مشکی بهم داد، منم گذاشتم تو دوربین و به کارم رسیدم. نزدیک ظهر بود که خواستم رم رو جا بزنم توی دوربین، دیدم روش نوشته 16 گیگ! هرچی گشتم، چندین بار از خودش پرسیدم که شاید اشتباهی آورده برام رم رو، از بچه ها پرسیدم؛ کسی نمیدونست. هیچی دیگه! الان با اجازتون الان به جای رم 8 گیگ، از یه رم 16 گیگ استفاده میکنم! :)
اشتراک اینترنتم با اجازتون خود به خود 60 هزار تومن شارژ شده و تو تاریخچه پرداخت هم چیزی نزده که چه کسی و چجوری این مبلغ رو برام شارژ کرده! :) البته به ISP ایمیل زدم؛ اما تا حالا جوابی برام نیومده.

* کارت حافظه دوربینم با 8 گیگابایت فضا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۹
نوید

سلام. دوشنبه کلاس نداشتم. ولی به خاطر اینکه می خواستم دو تا از اساتید رو ببینم، نزدیک ظهر یه سر رفتم دانشگاه. تو محوطه نشسته بودم که یهو دیدم بانو و دو تا از دوستاش تشریف فرما شدن :) اینجوری که فهمیدم، میخواستن برن آتلیه دانشگاه برای یکی از درس ها عکس بگیرن. خیلی خواستنی شده بود؛ شاید به خاطر مقنعه ای بود که زیر چادرش پوشیده بود، یا شایدم ... بماند :) یه برقی تو چشماشه که خواستنی ترش میکنه!

دیشب با یکی از دوستان رفته بودم پارک برای عکاسی. دم غروب که کارمون تموم شد، دعوتم کرد به بستنی خوردن! تا روی صندلی نشستم، دلم شدید هواشو کرد! یهو با خودم گفتم کاش الان بانو روی صندلی جلوم نشسته بود :( خدایا! دارم دیوونه میشم؛ کمکم کن ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۵۵
نوید

سلام. امروز صبح تو راه دانشگاه، یهو چشمم خورد به بنر "مراسم وداع با پیکر مطهر شهید قاسم شجاعی، مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) با سخنرانی حجت الاسلام پناهیان ..." حالم عوض شد، اشک تو چشام جمع شد، داغ شدم، پکیدم ... از بی لیاقتی خودم، از دور شدنم از اهدافم و کم رنگ شدن اعتقاداتم. هجرت کردم به مشهد که عوض بشم؛ اماعوضی شدم! خدایا! اولم پاکم کن، بعد خاکم کن ...

واقعاً به حال برادران افغانی غبطه میخورم؛ اینقدر دست و بالشون تو زمینه جهاد باز هست که تیپ فاطمیون تشکیل بدن و عملاً از حریم عمه سادات دفاع کنن! نه مثل ما فقط با حرف :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۰۷
نوید

سلام. استاد جدید عربیمون، خیلی کار درسته! اصالتاً عراقیه، تو سفارت عراق کار میکنه و حدود 20 سال سابقه تدریس داره! جلسه اولی که اومد سرکلاس، حدود نیم ساعت فارسی صحبت کرد و قوانین کلاس رو کاملاً شرح شد و بعد از اینکه همه شیرفهم شدیم، گفت از الان به بعد هرکس توی کلاس به زبانی غیر از عربی حرف بزنه، باید شیرینی بخره که اتفاقآ همون جلسه یه شیرینی افتادیم! :) بسیار روی تلفظ حروف، لحن خواندن و ... هم تأکید داره. کلاً استاد سفت و سختیه و همین باعث شده از بقیه اساتید متمایز بشه. باشد تا رستگار شویم!

دانشگاهمون هم خبر خاصی نبود و جاتون خالی خوش گذشت! :) فقط اطلاعیه زده بودن که بسیج دانشگاه راه افتاده و علاقه مندان به خانم فلانی مراجعه کنن :| بسیجی که مسئولش یه خانم باشه، معلومه چی از کار درمیاد! حالا به سرم زده برم اونجا رو فعال کنم! خدا رو چه دیدی؛ شاید رفتم ...

ماجرای بانو هم فک کنم تاحدود زیادی مالیده! :( هم مادرم دوست نداره گل پسرش از شهر غریب (اونم اینجا :)) زن بگیره، هم یکسری مسائل دیگه که فعلاً مجالی برای گفتنش نیست. تصمیم گرفتم بچسبم به درس و کار و زندگی و زیان و ... تا ببینیم چی پیش میاد.

موتورمو توشه کردم، ان شاءالله امروز فردا میرسه! اون موقع هست که برمیگردم به روزای خوب اکتیو بودن. (ان شاءالله) دعا کنید ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۰۱
نوید

سلام. امروز خانم نوشین، بعد از کلاس اومد پیشم و یکسری اطلاعات کم ولی کاربردی درباره بانو بهم داد. با این اطلاعات، فکر میکنم خانواده هامون از نظر اجتماعی، تقریباً تو یه سطح هستن. البته باید از هفته دیگه، تحقیقات میدانی رو شروع کنم ان شاءالله!

البته اینم مهمه که "تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ..."

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۲۷
نوید