من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

هوا ابری و گرفته هست و داره بارون میاد. نشستم تو یه کلاس تاریک و درو بستم و دارم درد و دل حاج حسن خلج با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو گوش می دم و به کسی فکر میکنم که می تونست مال من باشه، عشق من باشه، همه زندگی من باشه؛ اما نیست ... مدت هاست علی شده رفیق تنهایی هاش. شده هم دمش و میدونم دیگه نباید دوستش داشته باشم و بهش فکر کنم؛ اما
هنوزم تا می بینمش، داغ میشم
هنوزم نمی تونم چشم ازش بردارم
هنوزم وقتی می خنده، دیوونم می کنه
هنوزم دیوونه وار دوست دارم دستاشو بگیرم تو دستام و زل بزنم تو چشمای جذابش و بگم «دوستت دارم!»

گیر کردم بین 2 نسل، بین 2 تفکر، بین 2 گروه مختلف! انگار دارم رو خط وسط یه جاده دوطرفه، با سرعت سرسام آوری رانندگی می کنم ... خسته ام، خسته! می فهمین ...؟

بعدنوشت: هنوزم نمی تونم نسبت به خودش و آینده اش بی تفاوت باشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۵۲
نوید
بانوی قصه من؛ چرا هرکاری میکنم، نمیتونم فراموشت کنم؟! مگه من چه گناهی کردم که محکوم شدن به «تا ابد عاشق شدن و نرسیدن»؟ خسته ام، خیلی ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۴۸
نوید

سلام. هرچی میخوام دل بکنم و بی خیالش بشم، نمیشه! چشماش، حرکاتش، رفتارش، خنده هاش، قیافش! داره دیوونم میکنه. یه معصومیتی تو چشاش هست که ............ دلمو میلرزونه. منتهی تقدیر من، عاشق شدن و نرسیدنه. از مدت ها! شاید دارم تقاص پس میدم! شاید به خاطر اون اشتباه، تا آخر عمر باید عاشق بشم و نرسم ...
اما ایندفعه فرقش اینه که نمیخوام اون بفهمه. نمیخوام گند بزنم به یه زندگی پاک و معصوم دیگه. اونم زندگی کسی مثل اون. بگذار فقط خودم بسوزم. فردا شب آرزوهاست. میرم حرم، التماس میکنم تا ماجرا تموم شه! یا به هم برسیم، یا عشقش از سرم بپره! دیگه طاقت ندارم ...

با بغض میگوید: «زن که باشی، گاهی بی دلیل اشک میریزی و با تمامی تلاشت، ریز ریز خرد میشوی ...»
آرام اشکش را پاک میکنم و با صدای خسته میگویم: «مرد که باشی، بیشتر و بیشتر تلاش میکنی، بی صدا خرد میشوی و حق اشک ریختن هم نداری :(

خیلی دوست دارم، خیلی وابسطته ات شدم. با اینکه تازه اومدی، بدجوری عاشقت شدم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۱
نوید
سلام. دلم خیلی گرفته. امروز تو ماشین یکی از بچه ها، یه آهنگ قشنگ و قدیمی از ا ب ی گوش کردم. رفتم تو حال و هوای قدیم. نمیدونم چرا؛ ولی دلم عجیب برا اون حال و هوا تنگ شد. برا مادربزرگام، برا دورهمی های فامیلی، مهمونی های با بهانه و بی بهانه توی خونه، جمع شدن پسردایی ها، پسرعمه ها، دخترعمه ها تو یه اتاق کوچیک، اسم فامیل بازی کردنا، جر زدنا، مسخره بازی درآوردنا، شوخی ها و خنده های از ته دل، دوست داشتنای بی غرض! دلم تنگ اون روزاست ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۱۷
نوید

سلام. جدیداً عاشق نسکافه شدم! خیلی بهم میچسبه! تو قطار، تو خونه، تو دانشگاه! یه حسی دارم بهش تو مایه های حسم به اون دختره! دوسش دارم. برعکس قهوه عربی که واقعآ ازش متنفرم! به نظرم مزه ته سیگار میده! سوریه که بودیم، ملت مث ما که خیلی چایی میخوریم، قهوه عربی میخوردن!
یادمه روزای اول ، تو دمشق هرجایی میرفتیم برامون قهوه عربی می آوردن و رفیقم هم برای اینکه اذیتم کنه (میدونست بدم میاد)، به شوخی میگفت اگه نخوری، انگار بهشون توهین کردی بهشون و من از روی اجبار میخوردم و تا قهوه بعدی، تلخیش زیر زبونم می موند! یادش بخیر ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۱۷
نوید
سلام. یه پسره هست تو دانشگاه، از اون ادعاها و از اونایی که تازه کم کم به این نتیجه رسیدن که خدا وجود داره! بچه کرجه و متأسفانه اسمش هم «نوید»! ترم قبل، با یکی از دخترای کلاس دوست شد و تریپ عشق و عاشقی و من فقط اونو میخوام و یا اون، یا هیشکی و از این حرفا! (حتی بعدها شنیدم به خاطر دختره، اقدام به خودکشی هم کرده). ولی گویا خانواده دختره به دلایلی فعلاً راضی نبودن به ازدواج. یه شبم که حال روحیش خوب نبود، کلی با هم پیاده راه رفتیم و صحبت کردیم و اون از عشق آتشینش بهم گفت و اینکه تصمیم گرفته با اون دختره (شیوا) ازدواج کنه و اصولاً هرتصمیمی بگیره، حتماً انجامش میده! عاقا ما هم فقط گوش میکردیم (چون خالی بندی و جوگیری این طیف از آدما برام ثابت شده است). چون میدونستم اینجوری نخواهد موند ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۸
نوید