من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرتره» ثبت شده است

سلام. گفتم دیروز قرار بود بریم آتلیه مجهز استادمون؛ وااااااقعاً آتلیه بود! اصلاً بعد از اینکه از اونجا رفتیم آتلیه دانشگاه، انگار رفتیم انباری! فقط تو یک مورد، بیشتر از 10 تا فلش 600 داشت در انواع مختلف! با یه حساب سرانگشتی، فقط درحدود 300 تا 400 میلیون تومن تجهزات داشت اونجا! بجز مکانش که یه جای بزرگ بود تو یه جای خوبه شهر ... البته کارش هم خیلی درسته! به چندتا از آتلیه های مطرح شهر مشاوره میده بجز کار اصلیش که عکاسی تجاری و اهل فن میدونن چه پولی توشه ...! بگذریم؛ بحث اصلی چیز دیگس :)
ساعت 8:30 اونجا بودیم. بازم داشتم از اومدن بانو ناامید میشدم که حدودای ساعت 9:15 تشریف آوردن! :) کلاس 11:15 تموم شد و چون ساعت 12 دانشگاه کلاس داشتیم، باید میرفتیم دانشگاه. 2 تا از پسرا و همچنین خانم نوشین (اسم مستعار همون خانمی که قراره راجع به بانو برام تحقیق کنه) ماشین آورده بودن. چندتا از دخترا هم (ازجمله بانو) پیاده داشتن میرفتن که خانم نوشین بهشون گفت که ماشین خالی هست. تقسیم شن و با ماشین برن. یکی از پسرا که با ماشینش رفته بود و مونده بود علی* و خانم نوشین. منم ضدحال که الان بانو هم با ماشین علی میره :( یهو دیدم خانم نوشین، بانو رو صدا زد و سوار ماشین خودش کرد و رفت! منم که دیگه قند داشت تو دلم آب میشد :)
خلاصه رسیدیم دانشگاه. کلاسمون عکاسی پرتره بود و توی آتلیه (انباری!) و چراغا هم خاموش! اواخر وقت خانم نوشین اومد سمتم و گفت: «تحقیقات رو شروع کردم! شمارتو بده، خبرت میکنم!» شماره رو که بهش دادم، یه غمی تو دلم نشست. چون احساس میکنم این ماجرا به خوبی و خوشی تموم نمیشه و داغش تا مدت ها رو دلم می مونه و هرروزم زخمش تازه میشه :(

خدایا! دیگه نمیخوام اشتباهات گذشته رو تکرار کنم! خودت کمک کن ماجرا به خیر و خوشی ختم بشه! آمین!

*این علی، بچه خیلی باحال و دوست داشتنی ایه که البته داستانش برای من، با بقیه یکم فرق داره؛ به دلایلی که دوست ندارم نه اینجا و نه هیچ جای دیگه بگم. و احتمالاً  هم زیاد اسمشو اینجا بیارم ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۱۲
نوید

سلام. امروز کلاس پرتره داشتیم تو آتلیه دانشگاه. با این استادمون خیلی حال میکنم! همونطور که گفتم، استاد باحالیه. درس که تموم شد و بچه ها رفتن، من و علی موندیم به صحبت با استاد. استادمون میگفت چندتا پروژه سنگین عکاسی صنعتی و ... گرفته و وقت نمیکنه همشو بره. اگه ماها حرفه ای تر بودیم، میداد به ما! پول خوبی توشه. اما حیف! بعد یهو دیدم رفت سر کیفش و دوتا ساندویچ سالاد الویه درآورد و یکشو به اصرار داد به ما، یکیشم خودش خورد! آخه تا 6 یکسره کلاس داشت و فرصتی برای نهار خوردن جز تو اون ساعت براش مهیا نبود! خلاصه بسی خرسند شدیم! احتمالاً بعداً راجع به علی بنویسم. بچه خوبیه!
امروز وقتی وارد کلاس شدم، اول بین بچه ها دنبال بانو گشتم؛ اما نبود. نیومده بود! حالم گرفته شد! اگه فردا هم نیاد، دیگه میره تا 16 فروردین 93 ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۴۸
نوید

سلام. استاد درس «عکاسی پرتره» مون خیلی باحاله. از ترم قبل باهامونه و اولین استادی بود که ترم 1 باهاش کلاس داشتیم. معلومات بسیار بالا و به روزی هم تو زمینه عکاسی داره که اتفاقاً مدرک دانشگاهیش هم عکاسی نیست! ولی خارج از دانشگاه و بصورت آزاد، عکاسی رو دنبال کرده و مدارکش رو گرفته. توی کلاسا هم خیلی بیشتر از اون چیزی که باید درس میده و معمولاً تجربیات شخصیشم منتقل میکنه. اخلاق خوبی هم داره و میگه سر کلاس من آدامس میتونید بخورید، صحبت میتونید بکنید، پیامک میتونید بزنید، از کلاس میتونید بیرون برید، فقط نظم کلاسو به هم نریزید و حواس منو پرت نکنید!
دیروز سر کلاس، دوتا از بچه ها اینقدر اذیت کردن که یهو قاطی کرد و گفت: من دیگه به شیوه قبل درس نمیدم! خودتون سرکلاس کار میکنید، اگه مشکلی داشتین، برطرف میکنم. وگرنه هیچی! بعد اومد کلی صحبت کرد و گفت من خیلی بیشتر از کلاس دارم بهتون درس میدم و به خاطر پول یا خوش آمد شما نیست و من خودم علاقه دارم و از این حرفا. البته راست میگفت. معلوم بود از روی علاقه درس میده. خلاصه، یه چند دقیقه ای صحبت کرد و یکم که خالی شد و البته بعد از قول بچه ها مبنی بر ساکت بودن، دوباره درس رو شروع کرد به همون شیوه قبلی! بس که این استاد، گله ...
امروز نمیدونم چرا یهو به صورت خودجوش، بیشتر دخترای کلاسمون چادر پوشیده بودن! حتی اونایی که دوست پسر داشتن، یا معمولاً حجابای داغون تردد میکردن! اصن یه وعضی! کفم بریده بود!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۳۰
نوید

سلام. دیروز، روز سختی بود برام! خیلی سخت؛
از یک طرف رباط پام کشیده شد و مجبور شدم 2 هفته گچ بگیرم. با این گچ لعنتی، خیلی کند شدم! مسیر 5 دقیقه ای رو توی 20 دقیقه میرم با کلی زحمت! پدر اون یکی پامم دراومده بس که بهش تکیه کردم. الان فهمیدم تکیه گاه بودن چقدر سخته! والا!
از طرف دیگه، به حامد زنگ زدم (قرار بود هماهنگ کنه برا خادمی بریم جنوب) که گفت با حسین (مسئول اون یادمان که حدود 4 سال با هم کار میکردن) دعوا کرده و از موسسه زده بیرون و این یعنی جنوب تمام! (شاید با کاروان برم) ولی به حامد حق میدم. چون با حسین کار کردم. اخلاقای خیلی خاص و تقریباً بدی داره که هرکسی نمیتونه تحملش کنه. 4 سالم خیلیه!
طرف هم داستانی شد! ظهر سر کلاس "عکاسی پرتره" زنگم زد، جواب ندادم. قهر کرد و آخرم بعد کلی منت کشی و قربون صدقه رفتن و بدفهمیدن و سوءتفاهم و جنگ و دعوا و اعصاب خوردی، بالاخره با هم تموم کردیم. ناراحت شدم، ولی حس میکنم برای هم نبودیم. حداقل الان و تو این شرایط! نه خونه ای، نه درآمدی! احتمال خیلی زیاد اگه شرایطم درست شه، دوباره برم سمتش.
ناگفته نماند اینا مشکلای دونه درشت امروز بودا! مثلآ اینکه کلاس عربی رو پیچوندم و دانشگاه چی شد و کذا و کذا (به قول شیخ غریب!) بماند ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۱۱
نوید