من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیوونه» ثبت شده است

هوا ابری و گرفته هست و داره بارون میاد. نشستم تو یه کلاس تاریک و درو بستم و دارم درد و دل حاج حسن خلج با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو گوش می دم و به کسی فکر میکنم که می تونست مال من باشه، عشق من باشه، همه زندگی من باشه؛ اما نیست ... مدت هاست علی شده رفیق تنهایی هاش. شده هم دمش و میدونم دیگه نباید دوستش داشته باشم و بهش فکر کنم؛ اما
هنوزم تا می بینمش، داغ میشم
هنوزم نمی تونم چشم ازش بردارم
هنوزم وقتی می خنده، دیوونم می کنه
هنوزم دیوونه وار دوست دارم دستاشو بگیرم تو دستام و زل بزنم تو چشمای جذابش و بگم «دوستت دارم!»

گیر کردم بین 2 نسل، بین 2 تفکر، بین 2 گروه مختلف! انگار دارم رو خط وسط یه جاده دوطرفه، با سرعت سرسام آوری رانندگی می کنم ... خسته ام، خسته! می فهمین ...؟

بعدنوشت: هنوزم نمی تونم نسبت به خودش و آینده اش بی تفاوت باشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۵۲
نوید

سلام. هرچی میخوام دل بکنم و بی خیالش بشم، نمیشه! چشماش، حرکاتش، رفتارش، خنده هاش، قیافش! داره دیوونم میکنه. یه معصومیتی تو چشاش هست که ............ دلمو میلرزونه. منتهی تقدیر من، عاشق شدن و نرسیدنه. از مدت ها! شاید دارم تقاص پس میدم! شاید به خاطر اون اشتباه، تا آخر عمر باید عاشق بشم و نرسم ...
اما ایندفعه فرقش اینه که نمیخوام اون بفهمه. نمیخوام گند بزنم به یه زندگی پاک و معصوم دیگه. اونم زندگی کسی مثل اون. بگذار فقط خودم بسوزم. فردا شب آرزوهاست. میرم حرم، التماس میکنم تا ماجرا تموم شه! یا به هم برسیم، یا عشقش از سرم بپره! دیگه طاقت ندارم ...

با بغض میگوید: «زن که باشی، گاهی بی دلیل اشک میریزی و با تمامی تلاشت، ریز ریز خرد میشوی ...»
آرام اشکش را پاک میکنم و با صدای خسته میگویم: «مرد که باشی، بیشتر و بیشتر تلاش میکنی، بی صدا خرد میشوی و حق اشک ریختن هم نداری :(

خیلی دوست دارم، خیلی وابسطته ات شدم. با اینکه تازه اومدی، بدجوری عاشقت شدم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۱
نوید

سلام. دوشنبه کلاس نداشتم. ولی به خاطر اینکه می خواستم دو تا از اساتید رو ببینم، نزدیک ظهر یه سر رفتم دانشگاه. تو محوطه نشسته بودم که یهو دیدم بانو و دو تا از دوستاش تشریف فرما شدن :) اینجوری که فهمیدم، میخواستن برن آتلیه دانشگاه برای یکی از درس ها عکس بگیرن. خیلی خواستنی شده بود؛ شاید به خاطر مقنعه ای بود که زیر چادرش پوشیده بود، یا شایدم ... بماند :) یه برقی تو چشماشه که خواستنی ترش میکنه!

دیشب با یکی از دوستان رفته بودم پارک برای عکاسی. دم غروب که کارمون تموم شد، دعوتم کرد به بستنی خوردن! تا روی صندلی نشستم، دلم شدید هواشو کرد! یهو با خودم گفتم کاش الان بانو روی صندلی جلوم نشسته بود :( خدایا! دارم دیوونه میشم؛ کمکم کن ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۵۵
نوید