من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بانو» ثبت شده است

سلام. امروز خانم نوشین، بعد از کلاس اومد پیشم و یکسری اطلاعات کم ولی کاربردی درباره بانو بهم داد. با این اطلاعات، فکر میکنم خانواده هامون از نظر اجتماعی، تقریباً تو یه سطح هستن. البته باید از هفته دیگه، تحقیقات میدانی رو شروع کنم ان شاءالله!

البته اینم مهمه که "تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ..."

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۲۷
نوید

سلام. گفتم دیروز قرار بود بریم آتلیه مجهز استادمون؛ وااااااقعاً آتلیه بود! اصلاً بعد از اینکه از اونجا رفتیم آتلیه دانشگاه، انگار رفتیم انباری! فقط تو یک مورد، بیشتر از 10 تا فلش 600 داشت در انواع مختلف! با یه حساب سرانگشتی، فقط درحدود 300 تا 400 میلیون تومن تجهزات داشت اونجا! بجز مکانش که یه جای بزرگ بود تو یه جای خوبه شهر ... البته کارش هم خیلی درسته! به چندتا از آتلیه های مطرح شهر مشاوره میده بجز کار اصلیش که عکاسی تجاری و اهل فن میدونن چه پولی توشه ...! بگذریم؛ بحث اصلی چیز دیگس :)
ساعت 8:30 اونجا بودیم. بازم داشتم از اومدن بانو ناامید میشدم که حدودای ساعت 9:15 تشریف آوردن! :) کلاس 11:15 تموم شد و چون ساعت 12 دانشگاه کلاس داشتیم، باید میرفتیم دانشگاه. 2 تا از پسرا و همچنین خانم نوشین (اسم مستعار همون خانمی که قراره راجع به بانو برام تحقیق کنه) ماشین آورده بودن. چندتا از دخترا هم (ازجمله بانو) پیاده داشتن میرفتن که خانم نوشین بهشون گفت که ماشین خالی هست. تقسیم شن و با ماشین برن. یکی از پسرا که با ماشینش رفته بود و مونده بود علی* و خانم نوشین. منم ضدحال که الان بانو هم با ماشین علی میره :( یهو دیدم خانم نوشین، بانو رو صدا زد و سوار ماشین خودش کرد و رفت! منم که دیگه قند داشت تو دلم آب میشد :)
خلاصه رسیدیم دانشگاه. کلاسمون عکاسی پرتره بود و توی آتلیه (انباری!) و چراغا هم خاموش! اواخر وقت خانم نوشین اومد سمتم و گفت: «تحقیقات رو شروع کردم! شمارتو بده، خبرت میکنم!» شماره رو که بهش دادم، یه غمی تو دلم نشست. چون احساس میکنم این ماجرا به خوبی و خوشی تموم نمیشه و داغش تا مدت ها رو دلم می مونه و هرروزم زخمش تازه میشه :(

خدایا! دیگه نمیخوام اشتباهات گذشته رو تکرار کنم! خودت کمک کن ماجرا به خیر و خوشی ختم بشه! آمین!

*این علی، بچه خیلی باحال و دوست داشتنی ایه که البته داستانش برای من، با بقیه یکم فرق داره؛ به دلایلی که دوست ندارم نه اینجا و نه هیچ جای دیگه بگم. و احتمالاً  هم زیاد اسمشو اینجا بیارم ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۱۲
نوید

سلام. این چند وقت که نبودم، داشتم با مشکلات شدید اینترنت دست و پنجه نرم می کردم و بالاخره تونستم مشکل رو حل کنم. البته دلم پر حرفه؛ ولی فعلاً ترجیح میدم تو دلم بمونه ...

بانو رو حدود 1 ماه ندیدم! تو سال جدید، هنوز دانشگاه نیومده. هم نگرانشم، هم دلم براش تنگ شده :(

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۰۹
نوید

سلام. امروز کلاس پرتره داشتیم تو آتلیه دانشگاه. با این استادمون خیلی حال میکنم! همونطور که گفتم، استاد باحالیه. درس که تموم شد و بچه ها رفتن، من و علی موندیم به صحبت با استاد. استادمون میگفت چندتا پروژه سنگین عکاسی صنعتی و ... گرفته و وقت نمیکنه همشو بره. اگه ماها حرفه ای تر بودیم، میداد به ما! پول خوبی توشه. اما حیف! بعد یهو دیدم رفت سر کیفش و دوتا ساندویچ سالاد الویه درآورد و یکشو به اصرار داد به ما، یکیشم خودش خورد! آخه تا 6 یکسره کلاس داشت و فرصتی برای نهار خوردن جز تو اون ساعت براش مهیا نبود! خلاصه بسی خرسند شدیم! احتمالاً بعداً راجع به علی بنویسم. بچه خوبیه!
امروز وقتی وارد کلاس شدم، اول بین بچه ها دنبال بانو گشتم؛ اما نبود. نیومده بود! حالم گرفته شد! اگه فردا هم نیاد، دیگه میره تا 16 فروردین 93 ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۴۸
نوید
سلام. دیشب چندتا از بچه های صمیمی و قدیمی که اومده بودن اینجا، زنگم زدن ببینیم همدیگه رو. تو یه رستوران مشتی قرار گذاشتیم که به هم ملحق بشیم. خلاصه گفتیم و خوردیم و خندیدیم و پیاده رفتیم تا محل اسکان اونا. منم رفتم تا یکسری دیگه از بچه ها که نیومده بودن رو اونجا ببینم. خلاصه! اونجا هم تا دلتون بخواد گفتیم و خندیدیم! من اینقدر خندیدم که فکم درد گرفته بود! کلاً تو عمرم، دوبار اینجوری خندیدم. هردوشم تو جمع دوستانه بود با شوخی های سالم! بعدشم زد به سرم و کل مسیر از اسکان بچه ها تا خونه رو پیاده رفتم با این پایی که تازه از گچ دراومده. حدود 1 ساعت و نیم تو راه بودم. ولی واقعآ شب به یاد موندنی شد!
هرجا میرم و هرکاری میکنم، نبودش رو کاملاً حس میکنم! چهرش هم مدام تو ذهنمه. دست خودم نیست. امیدوارم زودتر وضعیتم مشخص شه ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۱۵
نوید

سلام. امروز بالاخره دلمو زدم به دربا و به یکی از خانوم های سن و سال دار و تقریباً قابل اعتماد کلاسمون که شوهر و 2 تا بچه کوچیک داره گفتم بره برام راجع به اون دخترخانوم تحقیقات کنه تا ببینم اصلاً از نظر خانوادگی به ما میخورن یا نه! اگه تقریباً از نظر فرهنگی و اجتماعی به خانواده ما بخورن، ان شاءالله سال دیگه میریم خواستگاری و باقی قضایا. البته امیدوارم!
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۴۰
نوید

سلام. این چند وقت با این پام اینقدر تو چشم بودم که از سوپر مارکت سر میدون گرفته تا رئیس خط تاکسی های مسیر دانشگاه و حراست دم در و ...، بازکردن گچ پامو بهم تبریک گفتن! امروزم خیلی راه رفتم. اصلاً راه رفتن و فکر کردن و موسیقی گوش دادنو خیلی دوست دارم. اتوبوس سواری رو هم! دوست دارم بشینم صندلی پشت راننده اتوبوس و هدفن بزنم تو گوشم و آهنگ محبوبمو گوش بدم و به هیچی دیگه فکر نکنم. فقط برم!
دوست دارم ساعت ها فقط بشینم و به او نگاه کنم؛ به حرکات باوقارش، به چشمان قهوه ای زیباش و به لبخندای ملیحش! و کشش عجیبی دارم برای گرفتن دستاش! باید کاری کرد ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۹
نوید

سلام. جدیداً عاشق نسکافه شدم! خیلی بهم میچسبه! تو قطار، تو خونه، تو دانشگاه! یه حسی دارم بهش تو مایه های حسم به اون دختره! دوسش دارم. برعکس قهوه عربی که واقعآ ازش متنفرم! به نظرم مزه ته سیگار میده! سوریه که بودیم، ملت مث ما که خیلی چایی میخوریم، قهوه عربی میخوردن!
یادمه روزای اول ، تو دمشق هرجایی میرفتیم برامون قهوه عربی می آوردن و رفیقم هم برای اینکه اذیتم کنه (میدونست بدم میاد)، به شوخی میگفت اگه نخوری، انگار بهشون توهین کردی بهشون و من از روی اجبار میخوردم و تا قهوه بعدی، تلخیش زیر زبونم می موند! یادش بخیر ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۱۷
نوید

سلام. یه دختره هست تو دانشگاهمون، هم رشته ایم و جفتمون ترم 2! دختری تقریباً لاغر، با چهره ای جذاب و معصوم که محجبه هست (نه از اون محجبه هایی که از صدتا بدحجاب بدترن!) و آرام و سر به زیر. یه حس خوبی بهش دارم. نه فقط به خاطر چهره اش. (که دختر خوشگل تو دانشگاهمون کم نیست، حتی محجبه اش) تو دانشگاه هم با پسری نیست و هرروز تنها میاد و تنها میره. ترم قبل، با یه دختر چادری دیگه بود که اون دختره معمولاً سرکلاس چادرشو درمی آورد. ولی اون نه! چند صباحیه هروقت میبینمش، یه جوری میشم! نمیدونم چه حسیه. امروز تا از کلاس اومدم بیرون، برگشت و با یه لبخند زیبا بهم سلام کرد (ایستاده بود داشت تابلو اعلاناتو می خوند). منم جوابشو دادم و رفتم (چون کلاس عربی داشتم). پنجشنبه هم سر کلاس «بررسی و شناخت آثار عکاسی»، اسم و فامیلشو درآوردم. واقعاً نمیدونم چرا!

بعدنوشت:
البته الان دیگه دقیقاً میدونم چرا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۴
نوید