من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

من نویدم

اینجا قلمرومه! جایی بین حقیقت و خیال ...

پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی

۳۲ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

سلام. استاد درس «عکاسی پرتره» مون خیلی باحاله. از ترم قبل باهامونه و اولین استادی بود که ترم 1 باهاش کلاس داشتیم. معلومات بسیار بالا و به روزی هم تو زمینه عکاسی داره که اتفاقاً مدرک دانشگاهیش هم عکاسی نیست! ولی خارج از دانشگاه و بصورت آزاد، عکاسی رو دنبال کرده و مدارکش رو گرفته. توی کلاسا هم خیلی بیشتر از اون چیزی که باید درس میده و معمولاً تجربیات شخصیشم منتقل میکنه. اخلاق خوبی هم داره و میگه سر کلاس من آدامس میتونید بخورید، صحبت میتونید بکنید، پیامک میتونید بزنید، از کلاس میتونید بیرون برید، فقط نظم کلاسو به هم نریزید و حواس منو پرت نکنید!
دیروز سر کلاس، دوتا از بچه ها اینقدر اذیت کردن که یهو قاطی کرد و گفت: من دیگه به شیوه قبل درس نمیدم! خودتون سرکلاس کار میکنید، اگه مشکلی داشتین، برطرف میکنم. وگرنه هیچی! بعد اومد کلی صحبت کرد و گفت من خیلی بیشتر از کلاس دارم بهتون درس میدم و به خاطر پول یا خوش آمد شما نیست و من خودم علاقه دارم و از این حرفا. البته راست میگفت. معلوم بود از روی علاقه درس میده. خلاصه، یه چند دقیقه ای صحبت کرد و یکم که خالی شد و البته بعد از قول بچه ها مبنی بر ساکت بودن، دوباره درس رو شروع کرد به همون شیوه قبلی! بس که این استاد، گله ...
امروز نمیدونم چرا یهو به صورت خودجوش، بیشتر دخترای کلاسمون چادر پوشیده بودن! حتی اونایی که دوست پسر داشتن، یا معمولاً حجابای داغون تردد میکردن! اصن یه وعضی! کفم بریده بود!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۳۰
نوید

سلام. امروز بالاخره دلمو زدم به دربا و به یکی از خانوم های سن و سال دار و تقریباً قابل اعتماد کلاسمون که شوهر و 2 تا بچه کوچیک داره گفتم بره برام راجع به اون دخترخانوم تحقیقات کنه تا ببینم اصلاً از نظر خانوادگی به ما میخورن یا نه! اگه تقریباً از نظر فرهنگی و اجتماعی به خانواده ما بخورن، ان شاءالله سال دیگه میریم خواستگاری و باقی قضایا. البته امیدوارم!
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۴۰
نوید

سلام. این چند وقت با این پام اینقدر تو چشم بودم که از سوپر مارکت سر میدون گرفته تا رئیس خط تاکسی های مسیر دانشگاه و حراست دم در و ...، بازکردن گچ پامو بهم تبریک گفتن! امروزم خیلی راه رفتم. اصلاً راه رفتن و فکر کردن و موسیقی گوش دادنو خیلی دوست دارم. اتوبوس سواری رو هم! دوست دارم بشینم صندلی پشت راننده اتوبوس و هدفن بزنم تو گوشم و آهنگ محبوبمو گوش بدم و به هیچی دیگه فکر نکنم. فقط برم!
دوست دارم ساعت ها فقط بشینم و به او نگاه کنم؛ به حرکات باوقارش، به چشمان قهوه ای زیباش و به لبخندای ملیحش! و کشش عجیبی دارم برای گرفتن دستاش! باید کاری کرد ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۹
نوید

سلام. ظهر بالاخره گچ پامو باز کردم و به تلافی 2 هفته خونه نشینی، تقریباً نصف مسیر برگشت از بیمارستان رو پیاده برگشتم و عقده گشایی کردم! امشبم یه مسیر زیادی پیاده رفتم و برگشتم. تو مسیرم سانس ساعت 9 شب فیلم معراجی ها رو رفتم و دیدم. انصافاً فیلم قشنگی بود. خیلی قشنگتر از اخراجی ها و رسوایی و دری وری هایی که مدت هاست به اسم فیلم تحویلمون میدن! خیلی ...
حقیقتاً دلم واسه لحظه های اعزام و خشم شب ها و دشمن فرضی و کمین انکبوتی و ... تنگ شده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۳۹
نوید
سلام. ازجمله مزایای پای شکسته اینه که همه زیادی بهت محبت میکنن! مثلاً امروز سوار تاکسی شدم برم دانشگاه. تا مسیرو گفتم، راننده گفت خواستم بهت بگم نمیرم، اما نشستی دیگه روم نشد! و با اینکه راهش دور شد و به ترافیک خورد، اما منو رسوند! یا مثلاً سوار اتوبوس و مترو که میشی، ملت سر و دست میشکنن جاشونو بهت بدن و حس پیرمرد بودن به آدم دست میده! تو تاکسی هم همیشه جلو میشینی! و از همه مهمتر ظرفارو هم دیگه لازم نیس بشوری!!!
البته از معایبش هم میشه به ایجاد ترافیک سنگین پشت سرت تو راه پله ها (خصوصاً وقتی یه دوست داره مشایعتت میکنه) اشاره کرد و اینکه روزی 20 بار باید توضیح بدی که پات چی شده! از نگهبان دم در بگیر، تا بچه های کلاس بغلی! اصن یه وعضی ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۲
نوید

سلام. یکشنبه هفته پیش، حدودای ساعت 8 - 9 شب بود که به قصد زیارت از خونه خارج شدم. سرکوچه که رسیدم، دیدم اتوبوس داره میره. (اتوبوسای این خط، معمولاً دیر به دیرتر از بقیه خطا میان) منم شروع کردم به دویدن که یهو پام پیچ خورد و اینقدر درد گرفت، چشام سیاهی رفت! چند دقیقه ای کنار خیابون رو جدول نشستم تا یکم حالم جا اومد. بعد آروم و نیمه لنگان رفتم سوار اتوبوس شدم و حرم و خونه و خواب!
تا موقع خواب، پام زیاد درد نمیکرد. اما صبح که بیدار شدم، از شدت درد نمیتونستم راه برم! پاشدم با هزار بدبختی رفتم بیمارستان و اونجا بهم گفتن رباط پام کشیده شده و باید حداقل 2 هفته تو گچ باشه! حالا من با این پای ناقص، هی از این داروخانه به اون داروخونه دنبال گچ که هیچ کدوم نداشتن. آخر رفتم تو یه داروخونه خصوصی، طرف گفت ما گچ فایبرگلاس داریم فقط و بیمارستانم این گچای فایبرگلاسو قبول نداره و استفاده نمیکنه! آخرم بعد کلی این در اون در زدن، مجبور شدم برم تو یکی از این درمونگاهای خونگی گچ بگیرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۱۵
نوید

سلام. دیشب اصلاً خوابم نبرد. تا ساعت 5 صبح بیدار بودم، 5 هم خوابیدم تا 7! ساعت 8 صبحم دانشگاه بودم! قبل شروع کلاس دوم، دیدم اوضاع یه جوریه! یکی از دخترای کلاس، تقریباً داشت گریه میکرد و بعضی از همکلاسیا دورش جمع شده بودن. اونم یکی از همکلاسیای سن بالاترمونو صدا زد و یکم با هم صحبت کردن. بعد پسره رفت سمت حراست. یکم بعدتر کاشف به عمل اومد که بعله! خانوم تو بیکاری بین کلاسا، رفته نشسته تو ماشین یکی از پسرای کلاس و گویا داشتن سیگار میکشیدن که یکی از آقایون حراست سرمیرسه و مچشونو میگیره. بعدم به جفتشون میگه اخراجتون میکنم! پسره ابلهم برمیگرده به مأمور انتظامات میگه «به تو ربطی نداره! مگه فضولی؟!». الان مدتیه از پسره خبری نیست! خلاصه این همکلاسی سن بالا و تاحدودی بانفوذ ما، تونست حکم اخراج دائمو تبدیل کنه به اخراج موقت یک هفته ای بدون اطلاع خانواده! یه همچین همکلاسیایی داریم ما!
راستی اون پسره همکلاسیم بود که ماجراشو با اون دوتا دختر تعریف کردم؛ امروز سر هیچی، با این دختره هم به هم زد! فک کنم سر هیچی! همین بهانه ها و لج و لجبازیای مسخره! خدا انشاءالله آخر و عاقبت همه ما رو ختم به خیر کنه! والا ...

بعدنوشت:
پسره و دختره دوباره با هم آشتی کردن. باشد تا رستگار شویم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۵۴
نوید

سلام. دو سه روزی میشه اینجا هوا ابری و سرده. اما نمیباره. شاید مثل من داره بغضشو میخوره. شاید مثل من، به مرد بودن عادت کرده! به تنهایی. شاید یاد گرفته سرد باشه و خشک و نباره تا کسی نفهمه دلش گرفته. تا کسی مسخره اش نکنه! تا کسی بهش نگه «مرد که گریه نمیکنه!» آسمونم این روزا به تنهایی نیاز داره ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۲۶
نوید
سلام. یه پسره هست تو دانشگاه، از اون ادعاها و از اونایی که تازه کم کم به این نتیجه رسیدن که خدا وجود داره! بچه کرجه و متأسفانه اسمش هم «نوید»! ترم قبل، با یکی از دخترای کلاس دوست شد و تریپ عشق و عاشقی و من فقط اونو میخوام و یا اون، یا هیشکی و از این حرفا! (حتی بعدها شنیدم به خاطر دختره، اقدام به خودکشی هم کرده). ولی گویا خانواده دختره به دلایلی فعلاً راضی نبودن به ازدواج. یه شبم که حال روحیش خوب نبود، کلی با هم پیاده راه رفتیم و صحبت کردیم و اون از عشق آتشینش بهم گفت و اینکه تصمیم گرفته با اون دختره (شیوا) ازدواج کنه و اصولاً هرتصمیمی بگیره، حتماً انجامش میده! عاقا ما هم فقط گوش میکردیم (چون خالی بندی و جوگیری این طیف از آدما برام ثابت شده است). چون میدونستم اینجوری نخواهد موند ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۸
نوید

سلام. یه دختره هست تو دانشگاهمون، هم رشته ایم و جفتمون ترم 2! دختری تقریباً لاغر، با چهره ای جذاب و معصوم که محجبه هست (نه از اون محجبه هایی که از صدتا بدحجاب بدترن!) و آرام و سر به زیر. یه حس خوبی بهش دارم. نه فقط به خاطر چهره اش. (که دختر خوشگل تو دانشگاهمون کم نیست، حتی محجبه اش) تو دانشگاه هم با پسری نیست و هرروز تنها میاد و تنها میره. ترم قبل، با یه دختر چادری دیگه بود که اون دختره معمولاً سرکلاس چادرشو درمی آورد. ولی اون نه! چند صباحیه هروقت میبینمش، یه جوری میشم! نمیدونم چه حسیه. امروز تا از کلاس اومدم بیرون، برگشت و با یه لبخند زیبا بهم سلام کرد (ایستاده بود داشت تابلو اعلاناتو می خوند). منم جوابشو دادم و رفتم (چون کلاس عربی داشتم). پنجشنبه هم سر کلاس «بررسی و شناخت آثار عکاسی»، اسم و فامیلشو درآوردم. واقعاً نمیدونم چرا!

بعدنوشت:
البته الان دیگه دقیقاً میدونم چرا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۴
نوید